روی سرخ داشتن. قرمزی چهره داشتن: امروز سرخ رویی من دانی از چه خاست زآن کآتش نیاز دمیدم به صبحگاه. خاقانی. مغ را که سرخ رویی از آتش دمیدن است فرداش نام چیست سیه روی آن جهان. خاقانی. گل بوستان رویت چو شقایق است لیکن چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری. سعدی. ، شادابی. صحت و سلامت: سرخ رویی ز آب جوی مجو زانکه زردند اهل دریابار. سنائی. طبیبی که خود باشدش زرد روی از او داروی سرخ رویی مجوی. سعدی. شراب از پی سرخ رویی خورند وز او عاقبت زردرویی برند. سعدی. ، گشاده رویی: در کسانی که نیکویی جویی سرخ رویی است اصل نیکویی. نظامی. ، رونق. خرمی: در بهار سرخ رویی همچو جنت غوطه داد فکر رنگین تو صائب خطۀ تبریز را. صائب. ، عزت و آبرو و حرمت و اعتبار. (آنندراج)
روی سرخ داشتن. قرمزی چهره داشتن: امروز سرخ رویی من دانی از چه خاست زآن کآتش نیاز دمیدم به صبحگاه. خاقانی. مغ را که سرخ رویی از آتش دمیدن است فرداش نام چیست سیه روی آن جهان. خاقانی. گل بوستان رویت چو شقایق است لیکن چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری. سعدی. ، شادابی. صحت و سلامت: سرخ رویی ز آب جوی مجو زانکه زردند اهل دریابار. سنائی. طبیبی که خود باشدش زرد روی از او داروی سرخ رویی مجوی. سعدی. شراب از پی سرخ رویی خورند وز او عاقبت زردرویی بَرند. سعدی. ، گشاده رویی: در کسانی که نیکویی جویی سرخ رویی است اصل نیکویی. نظامی. ، رونق. خرمی: در بهار سرخ رویی همچو جنت غوطه داد فکر رنگین تو صائب خطۀ تبریز را. صائب. ، عزت و آبرو و حرمت و اعتبار. (آنندراج)
بدخویی. تنگ خویی. درشت کردن روی. تلخ ساختن جبین و رخسار: چو دریا در دهد بی تلخ رویی گهر بخشد چو کان بی تنگ خویی. نظامی. چون بحر کنم کناره شویی اما نه ز روی تلخ رویی. نظامی. با وحش بهم سرودگویی بهتر که به خانه تلخ رویی. نظامی
بدخویی. تنگ خویی. درشت کردن روی. تلخ ساختن جبین و رخسار: چو دریا در دهد بی تلخ رویی گهر بخشد چو کان بی تنگ خویی. نظامی. چون بحر کنم کناره شویی اما نه ز روی تلخ رویی. نظامی. با وحش بهم سرودگویی بهتر که به خانه تلخ رویی. نظامی
شوخ روی. بی باک و گستاخ. (ناظم الاطباء). جسور. گستاخ. متهور. بی باک، وقح. وقیح. (از تاج المصادر بیهقی). سرتخ. سمج. بیشرم (: مردم ساروان به خراسان) مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خون خواره. (حدود العالم). و مردمان روستا (به ایلاق در ماوراءالنهر) بیشتر کیش سپیدجامگان دارند و مردمانی اند جنگی و شوخ روی. (حدود العالم). و این ترکان گنجینه، مردمانی اند دزدپیشه، کاروان شکن و شوخ روی و اندر آن دزدی جوانمردپیشه. (حدود العالم). جهانجوی گفت ای بد شوخ روی ز من هرچه بینی تو فردا بگوی. فردوسی. بیامد فرستادۀ شوخ روی سر تور بنهاد در پیش اوی. فردوسی. با دیلمان به لاسگری اشتلم کند گر داند ار نداند آن شوخ روی شنگ. سوزنی. اما تو خود مهمان شوخ روی وقح افتاده ای اگر من جملۀ اوراق و اثمار بر تو نثار کنم تو سیر نگردی. (سندبادنامه ص 169). رجل سفیق الوجه، مرد شوخ روی بی شرم. (منتهی الارب)
شوخ روی. بی باک و گستاخ. (ناظم الاطباء). جسور. گستاخ. متهور. بی باک، وقح. وقیح. (از تاج المصادر بیهقی). سرتخ. سمج. بیشرم (: مردم ساروان به خراسان) مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خون خواره. (حدود العالم). و مردمان روستا (به ایلاق در ماوراءالنهر) بیشتر کیش سپیدجامگان دارند و مردمانی اند جنگی و شوخ روی. (حدود العالم). و این ترکان گنجینه، مردمانی اند دزدپیشه، کاروان شکن و شوخ روی و اندر آن دزدی جوانمردپیشه. (حدود العالم). جهانجوی گفت ای بد شوخ روی ز من هرچه بینی تو فردا بگوی. فردوسی. بیامد فرستادۀ شوخ روی سر تور بنهاد در پیش اوی. فردوسی. با دیلمان به لاسگری اشتلم کند گر داند ار نداند آن شوخ روی شنگ. سوزنی. اما تو خود مهمان شوخ روی وقح افتاده ای اگر من جملۀ اوراق و اثمار بر تو نثار کنم تو سیر نگردی. (سندبادنامه ص 169). رجل سفیق الوجه، مرد شوخ روی بی شرم. (منتهی الارب)